پارت ۸ {یک عاشقانه ی بی صدا...}

که یهو یهو صدای باز شدنه در اومد...

ویو ات:
یه لباس باز پوشیدمو تصمیم به این گرفتم برم اتاق ته و کوک...(عکس لباسو گذاشتم)

درو باز کردم کوک دراز کشیده بود و دستش رو پیشونیش... ته ام روی طبقه‌ی دوم تخت خواب بود...(تخته ته و کوک دو طبقه است و اتاقشون مشترکه)

تا درو باز کردم کوک از حالت دراز کشیده به حالت نشسته دراومد... سر تا پامو نگاه کردو بلند شد... اومد سمتم...

براید بغلم کردو برد رو تختش و نشوندم رو پاش با یه دستش کمرمو لمس میکردو با اون یکی دستش صورتم...

حس خوبی داشتم... یه حسی که هیچوقت تجربه نکردمش

کوک: بیبی نمیگی دَدیت روت حساسه وقتی ازین لباسا میپوشی غیرتش گل میکنه اونم وقتی یکی دیگه غیر از منو ته تو این خونه است...

ات:.... حـــ... حــــ... حواسم بود... جیمین نیست بعد شام رفت یه قدمی بزنه...

کوک: واو حالا این لباسو برای کی پوشیدی خانوم خوشگله؟نمیگی غش میکنم؟ آب دهنم راه میوفته😅

ات: خب خب معلوم نیستت برا کی پوشیدممم؟؟

کوک: معلوم که هست ولی میخوام از دهن خودت بشنوم...

ات: برای ددیم برای کوکیم خوبههه؟؟

کوک:عالیه قربون اون ددی گفتنت...

کوک با ابرو یه اشاره ای به لبام کردو یه لبخند....هیـهیـهیـ آرهههه...

منم گفتم: هومم

فوری لبشو چسبوند به لبم...
ولی این بوسه با بوسه‌ی ظهر یه فرقی داشت...
این دفعه دو طرفه بود منم خوووب همکاری کردم...
همینجوری درحال کیس بودیم که بقیه شو دراز کشیده ادامه دادیم... دوتا دستشو دور صورتم قاب کرده بودو همینجور... همم همم همم
بعد چند دیقه از هم جدا شدیم...
روی بازوهاش خوابیدمو به صورتش نگاه کردم...
کوک: ات مرسی که تو زندگیمی از وقتی اومدی همه چی تغییر کرده...ات دوست دارم♡الان دیگه مال خوده خودمی...
ات: کوک... کوک... منم... منم... منم دوس...
با صدای صدا کردن اسمم حواسم به بیرون اتاق جلب شدو حرفم قطع شد.
یه صدایی از بیرون هی میگفت: اتتتت... هی.. هی.. هی اتتتت (خنده های غیر عادیو ترسناک) اتتت مگه.... هی اتتت مگه من با تو نیستم...(بازم خنده)
صداعه یه حالت خمارو مستی داشت..... خیلیی ترسیده بودمو....

ادامه دارد... چقد رمانتیکک... نههه؟؟ آب قند بدمم؟؟
حمایت حمایتتتت.... ۱٠ تا لایک... ۱٠ تا کامنت پارت بعدی....